مورچه ى نرى عاشق مورچه ى ماده اى شد، مورچه ى ماده گفت: مهر من آن است که این کوهِ خاک را از جلوى من بردارى و به جاى دیگرى ببرى، گفت باشد، مىبرم، همین که مشغول حمل خاکها شد مورچه ى سومّى آمد و از جریان با خبر شد و گفت: مگر تو این مقدار عمر دارى که چنین شرطى را قبول کردى؟
مورچه ى عاشق گفت: دوست عزیزم مىدانم که مرا این اندازه مهلت و عمر نیست؛ ولى به این خوشم که در طریق وصال محبوب و معشوقم هستم، به عشق او کار مىکنم، و اگر هم بمیریم در راه عشق محبوبم جان داده ام.