بعد از این که مدتها دنبال دخترى باوقار و با شخصیت گشتیم که هم خانوادهى اصیل و مؤمنى داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمهام دخترى را به ما معرفى کرد. وقتى پرسیدم از کجا مىداند این دختر همان کسى است که من مىخواهم، گفت: راستش توى تاکسى دیدمش. از قیافهاش خوشم آمد. دیدم همانى است که تو مىخواهى. وقتى پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم. دم در خانهشان به طور اتفاقى بابایش را دیدم که داشت با یکى از همسایهها حرف مىزد. به ظاهرش مىخورد که آدم خوبى باشد. خلاصه قیافهى دختره که حسابى به دل من نشسته بود، گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور مىکنم.
ما وقتى حرفهاى محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم. گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟ از پا افتادیم، همین را دنبال مىکنیم. ان شاء اللَّه خوب است.
این طورى شد که رفتیم به خواستگارى آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه کارهاند؟ - دانشجو هستند.
- مىدانم دانشجو هستند. شلغشان چیست؟
- ما هم همان شغلشان را عرض کردیم.
- یعنى ایشان بابت درس خواندن پول هم مىگیرند.
- نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس مىخوانند:
به اندازهى هیکلشان پول مىدهند.
- پس بیکار هستند.
- اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسى است. قرار است مهندس شوند
پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگرى بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمىدهیم، بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایى کرد.
عمه خانم که مىخواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توى دست هم، آن قدر با خانوادهى دختر صحبت کرد تابالاخره راضى شدند. فعلًا به شغل دانشجویى ما اکتفا کنند، به شرط این که تعهد کتبى بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار، این طورى شد که ما دوباره رفتیم خواستگارى.
پدر دختر گفت: و اما... مهریه، به نظر من هزار تا سکهى طلا...
تا اسم «هزار تا سکهى طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدرِ دختر بقیهى حرفش را بزند بلند شد که برود؛ اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که: بابا هزار تا سکه که چیزى نیست؛ مهریه را کى داده کى گرفته.... بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود. پدر دختر گفت: میل
خودتان است. اگر نمىخواهید، مىتوانید بروید سراغ یک خانوادهى دیگر.
بابام گفت: نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
- اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام که دیگر حسابى کفرى شده بود، گفت: بابا جان! بلند شدم کمر بندم را سفت کنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت: بله، هزار تا سکهى طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون؛ ولى باز هم بستگان راضىاش کردند کهاى بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد که فرقى نمىکند. هر دو مىخواهند با هم زندگى کنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخى نشست. پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟ بابام گفت: نخیر! دفعهى قبل شلوارم را خیلى بالا کشیدم بوده داشتم میزانش مىکردم!.
پدر دختر گفت: بله، داشتم مىگفتم دو دانگ خانه و یک حج. مبارک است ان شاء اللَّه
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چى چى را مبارک است؟ مگر در دنیا فقط همین یک دختر است. و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم، کفشهایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفشهایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانهمان.
مگر عمه خانم دست بردار بود. آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضى کرد که فعلًا اسمى
از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد. بعداً یک فکرى بکنند.
پدر دختر گفت: و اما شیربها. شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ....
بعد زیر چشمى نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند مىشود یا نه. وقتى آرامش بابام را دید ادامه داد: به اضافه وسایل چوبى منزل.
بابام حرف او را قطع کرد: منظورتان از وسایل چوبى همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخى گفت: نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخورى و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت: ولى آقاجان، پسر ما عادت ندارد روى تخت بخوابد. ناهارش را هم روى زمین مىخورد. اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت: ولى اینها باید باشد، اگر نباشد، کلاس ما زیر سؤال مىرود.
و بعد از کمى گفتمان و فحشمان، کفشهاى ما رفت وسط کوچه.
دوباره عمه خانم دست به کار شد. انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبى را خط بکشند؛ و ما دوباره به خانهى آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسألهى جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشهاى از کلاس گذاشتنهاى باباى آن دختر را جواب گفته باشد. این بود که تا صحبتها شروع شد، بابام گفت: در رابطه با جهیزیه ...!
پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت: البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم
نیست.
بابام گفت: اتفاقاً در طایفهى ما رسم است، خوبش هم رسم است. شما که نمىخواهید جهیزیه بدهید، پس براى چى از ما شیربها مىخواهید؟
- شیربها که ربطى به جهیزیه ندارد. شیربها پول شیرى است که خانمم به دخترش داده. او دو سال تمام شیرهى جانش را به کام دخترى ریخته که مىخواهد تا آخر عمر در خانهى پسر شما بماند. بابام گفت: خب مىخواست شیر ندهد. مگر ما مىگفتیم به دخترتان شیر بدهید؟ اگر با ما بود مىگفتیم چایى بدهد تا ارزانتر در بیاید. مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما کلفت هم مىخواهد.
بابام گفت: چه بهتر. یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانهى پسرم.
- نخیر کلفت را باید داماد بگیرد. دختر من که نمىتواند آن جا حمالى کند.
- حالا کى گفته دخترتان مىخواهد حمالى کند؟
مگر مىخواهید دخترتان را بفرستید کارخانهى گچ و سیمان؟ کفشهاى ما طبق معمول وسط کوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت: محل عروسى باید آبرومند باشد. اولًا، رسم ما این است که سه شب عروسى بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهز و عالى.
بابا گفت: مگر دارید به پسر خشایار شاه زن مىدهید؟ اصلًا مگر ما باید طبق رسم شما
عمل کنیم؟
کفشها طبق معمول وسط کوچه!!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمىکردند، خودمان کفش هایمان را مىبردیم وسط کوچه مىپوشیدیم.
باباى دختر گفت: ان شاء اللَّه آقا داماد براى دختر ما یک خانهى دربست چهارصد مترى در بالاى شهر مىگیرد.
بابام گفت: خانه براى چى؟ زیر زمین خانهى خودم هست. تعمیرش مىکنم. یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن مىسازم، مىشود یک واحد کامل. پدر دختر گفت: نه ما آبرو داریم، نمىشود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟ بس کنید دیگر، این کارها چیست؟ مگر توى دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش مىکنید؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم. اصلًا ما زن نخواستیم. مگر یک دانشجو مىتواند معجزه کند که این همه خرج برایش مىتراشید؟
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچهى آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طورى شد که ما دیگر عطاى آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم.
یک سال از آن ماجرا گذشت. من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلًا به فکرش نبودم. یک روز صبح، وقتى در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردى خورد
که پشت در ایستاده بودند. مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فورى دستش را انداخت. با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.
کمى که دقت کردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند. لبخندى زدم و گفتم: بفرمایید تو.
پدر دختر گفت: نه... نه... قصد مزاحمت نداشتیم. فقط مىخواستم بگویم که چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم.
من که خیلى تعجب کرده بودم، گفتم: ولى ما که همان پارسال حرفهایمان را زدیم.
خودتان هم که دیدید وضعیت ما طورى بود که نمىخواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم.
پدر دختر لبخندى زد و گفت: اى آقا... کدام بریز و بپاش؟... یک حرفى بود زده شد، رفت پى کارش. توى تمام خواستگارىها از این چیزها هست. حالا ان شاء اللَّه کى خدمت برسیم، داماد گُلم؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مىکشید، گفتم: آخه... چیز....
راستش شغلِ من...
- اى بابا... شغل به چه درد مىخورد. دانشجویى خودش بهترین شغل است. من همه جا گفتهام دامادم یک مهندس تمام عیار است.
- آخه هزار تا سکه هم...
- اى بابا.. شما چرا شوخىهاى آدم را جدى مىگیرید. من منظورم هزار تا سکهى بیست و پنج تومانى بود.
ولى دو دانگ خانه...
پدر عروس: بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم.
- سفر حج هم...
- راستى خوب شد یادم انداختید. اگر مىخواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.
- دو میلیون تومان شیربها هم که...
- چى؟ من گفتم دو میلیون تومان؟ من غلط کردم. من گفتم دو میلیون ریال.
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم...
- اى بابا... خانم من کلًا به دخترم چهار، پنج قوطى شیر خشک داده که آن هم پولش چیزى نمىشود. مهمان ما باشید.
- در مورد جهیزیه گفتید...
- گفتم که... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کردهام. بیایید ببینید. اگر کم بود، بگویید باز هم بخرم.
- اما قضیهى آن کلفت...
- آى قربون دهنت... دختر من کلفت شماست. خودم هم که نوکر شما هستم، داماد عزیزم!... خوش تیپ من!... جیگر!... با حال!...
وقتى دیدم پدر دختر حسابى گیر داده و نمىخواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم. با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلى خوب است. من هم خیلى دوست دارم با خانوادهى شما وصلت کنم. اما...
پدر دختر با خوشحالى دستهایش را به هم مالید و گفت: دیگر اما ندارد... مبارک است ان شاء اللَّه.
گفتم: اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند. پدر دختر گفت:
یعنى تو... در همین موقع خانمم از پلههاى زیر زمین بالا آمد. مرا که دید لبخندى زد و گفت: وقتى که از دانشگاه برگشتى، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر براى ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم: چشم، حتماً چیز دیگرى نمىخواهى؟
- نه، فقط مواظب باش.
- تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین. رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم: ببخشید من کلاس دارم؛ دیرم مىشود خداحافظ.
و راه افتادم به طرف دانشگاه.