ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
چوپانی
به وزارت رسید. هر روز بامداد بر میخاست و کلید بر میداشت و در خانه پیشین خود
باز میکرد و ساعتی را در در خانه چوپانی خود میگذراند. سپس بیرون میآمد و به
نزد امیر میرفت.
شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتی میرود و هیچ کس را از کار او آگاهی
نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست. روزی ناگاه از پس وزیر
(چوپان) بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانی بر تن کرده و عصای
چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانی میخواند. امیر گفت:ای وزیر!این چیست که
میبینم؟ وزیر گفت: هر روز بدین جا میآیم تا ابتدای خویش را فراموش نکنم و به غلط
نیفتم، که هر که روزگار ضعف، به یاد آرد، در وقت توانگری، به غرور نغلتد.
امیر، انگشتری خود از انگشت بیرون کرد و گفت: ((بگیر و در انگشت کن؛ تاکنون وزیر بودی،
اکنون امیری. )) –
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان عزیز در این وبلاگ کمکم کنید تا وظیفه ی خودم رو خوب انجام بدم با تشکر از همه ی شما خوبان