پایتخت معنوی جهان اسلام

سامانه فیش های تبلیغی ما

پایتخت معنوی جهان اسلام

سامانه فیش های تبلیغی ما

شما به خدا اعتقاد دارید یا اعتماد ؟؟؟!!!

 این رمان رو تا آخرش بخون بعد میفهمی من چی میگم !!!

 

یه فرد کوهنوردی امریکایی تصمیم میگیره یکه و تنها تو دل شب ،زمستون سرد بره یه قله ای که بسیار صعب العبور بود فتح کنه با هیچ کسم قرار شد نره تک و تنها کوله پشتیشو برداشت وسایل کوهنوردی و گرفت و از خونه رفت  رسید به دامنه از دامنه رفت بالا رسید به گردنه از گردنه اومد بالا نزدیکای قله برخورد کرد به یه تخته سنگ بزرگی و باید اینو میخ میزد و تا بتونه قله رو فتح کنه و به قله برسه خوب طناب وصل میکنن به میخه طنابه وصله  به کوله پشتی کوله پشتی وصله تن کوهنورد که اگر پرت شد پایین طناب نگهش داره و جان این کوهنورد رو حفظ کنه آقا میخه رو زد به تخته سنگو اومد بالا،بالا،بالا،بالا نرسیده به قله یهو یه میخ کنده میشه و پرت میشه و اومد پایین،پایین، پایین،پایین تا طناب پشت سر کوهنورد محکم میشه و اون ول میشه بین دره ; شب ظلمات و تاریک ;  زمستون سرد یکه و تنها دستشم به هیچ جایی بند نیست. دید نیم ساعت در این هوای سرد بمونه یخ میزنه و میمیره و مرگش حتمیه بلا شک به فکرش رسید که حالا دستش به هیچ جایی بند نیست با خدای خودش دوتا کلمه حرف بزنه ، خدارو صدا زد

خدااااااااااااااااااااااااااا ، صداش پیچید تو این کوه ، خدا اومد جلو چیه چرا داد میزنی  چته؟

گفت :خدا من میخوام با تو حرف بزنم

خدا گفت: چند سالته

گفت: 40 سال

خدا گفت: من 40 ساله که منتظر تو بودم که با من حرف بزنی من یه عمر که از تو گذشت منتظر بودم بیای و منو قابل بدونی با هام حرف بزنی حالا میای و داد میکشی ، خوب من خدا چیکار داری؟

گفت: خدایا یه کاری کن ما نمیریم

خدا گفت: من خدام میتونم کمکت کنم ولی یه شرط داره

گفت:چه شرطی

خدا گفت: به شرطی که به من اعتماد کنی

گفت: من چاکرتم

خدا گفت: تعارف تیکه پارم نکن مشکل تو با من تو این 40 سال سر همینه که تو به من اعتماد نداری

گفت: خدایا گذشته های منو به رخم نکش هر چی بود تموم شد از حالا نکرتیم

خدا گفت: دروغ میگی تو اعتماد به رفیقت کردی ساعتها با اون درد دل کردی ولی یک شبو یک روز نیومدی با من درد دل کنی

گفت:خدایا یه غلطی کردیم گذشته هامو به رخم نکش از حالا به بعد نکرتیم

خدا گفت: اگه اعتماد داری طناب پشت سرت رو پاره کن

گفت: مگه خرم ، مگه دیونم پاره کنم معلوم نیست کجا میوفتم آخه تو خودتم جا من باشی طناب پاره میکنی؟

خدا: گفت اگه خدا میگفت میکردم، طنابو پاره کن

گفت: نمیشه من میوفتم بابام در میاد تیکه تیکه میشم تو این دره سیاه و تاریک من نمیدونم چند متر زیر پام ارتفاعه

خدا گفت: وقتی من میگم طنابو پاره کن ، پاره کن

خدایا تو میخواهی مارو بکشی ها،میخواهی گولمون بزنی ها،آخه کدوم عاقلی میاد که به همین طناب وسله طنابو پاره کنه

خدا  گفت:معلوم میشه که ما آبمون تو یه جوب نمیره و معامله نمیشه

گفت:حالا یه راه دیگه

خدا گفت:هیچ راهی باید طنابو پاره کنی

قبول نکرد

خدا هم گفت:من رفتم و تو با ما نمیتونی بسازی 40 سال مشکل تو با من همین بود هرچی میگفتم گوش نمیدادی

و خدا رفت و این آقای کوه نورد موندو مرد.

یه هفته گذشت دیدند گوهنورد نیست کوهنورد که بی کس و کار نبود زن داشت بچه داشت رفیق داشت کس و کار داشت

گفتند بریم دنبالش کجارو بگردیم گفتن این دوست داشت تنهایی بره کوهنوردی بریم دنبالش بگردیم ببینیم کجاست رفتند و دیدند بله این آقای مستر نمیدونم چیچی به یه سخره ای آویزونه و از سرما یخ زدو مرد

روز بعد تو روزنامه آمریکایی این چنین نوشتند

کوهنوردی در فاصله یک متر از زمین جان خود را از دست داده

یعنی اگه طنابو پاره میکرد بله میومد پایین نه تاریک بود زیر پاشو نمیدید فکر میکرد خدا هم نمیبینه

بابا عاقل باش وقتی خدا میگه این کارو نکن واقعا انجامش نده خدا یه چیز سرش میشه میگه این حرومه این حلاله

خدا میگه شراب نخور میگه میخورم،خدا هم میگه بخور تا هلاک بشی

حالا به اون چیزایی که خدا گفته عمل می کنیم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد