داستان عجیبى در همین دنیا اتّفاق افتاده از حضرت آیة الله رئیسُ الملّة و الدّین، شیخ الفقهاء و المجتهدین، مرحوم آخوند ملّا محمّد مهدى نِراقى [3] أعلَى اللهُ تعالى مقامَهُ الشَّریف.
مرحوم نراقى، از علماى بزرگ و جامع علوم عقلیّه و نقلیّه و حائز مرتبه علم و عمل و عرفان الهى بوده، و در فقه و اصول و حکمت و ریاضیّات و علوم غریبه و اخلاق و عرفان از علماى
کم نظیر اسلام است.
مرحوم نراقى جدّ مادرىِ مادر بزرگِ ما یعنى: پدرِ مادر مادر مادر مادر حقیر است و فرزند ارجمندش حاج ملّا أحمد نِراقى که دائى ما میشود، استاد مرحوم شیخ انصارى و از علماء برجسته و صاحب تصانیف عدیده است.
شیخ انصارى از عتبات عالیات در هنگام تحصیل به ایران آمد و به اصفهان رفت و سپس به کاشان آمد و چهار سال تمام از محضر و درس آخوند ملّا أحمد نراقى بهرمند شد و سپس به نجف اشرف معاودت نمود.
این داستان در میان علماء و طلّاب نجف اشرف مشهور است و در بین اقوام و ارحام مادرى ما از مسلّمیّات احوالات مرحوم نراقى محسوب میگردد.
مرحوم نراقى در نجف اشرف سکونت داشته و در آنجا وفات میکند، و مقبره او نیز در نجف متّصل به صحن مطهّر است.
ایشان در همان ایّامِ اقامت در نجف، در ماه رمضانى که بر او مىگذرد یک روز در منزلشان براى صرف افطار هیچ نداشتند، عیالش به او میگوید: هیچ در منزل نیست، برو بیرون و چیزى تهیّه کن!
مرحوم نراقى در حالیکه حتّى یک فَلس پول سیاه هم نداشته است، از منزل بیرون مىآید و یکسره به سمت وادى السّلام نجف براى زیارت اهل قبور میرود؛ در میان قبرها قدرى مىنشیند و فاتحه میخواند تا اینکه آفتاب غروب میکند و هوا کم کم رو به تاریکى میرود.
در اینحال مىبیند عدّهاى از اعراب جنازهاى را آوردند و قبرى براى او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند، و رو کردند به من و گفتند: ما کارى داریم، عجله داریم، میرویم به محلّ خود، شما بقیّه تجهیزات این جنازه را انجام دهید!
جنازه را گذاردند و رفتند.
مرحومِ نراقى میگوید: من در میان قبر رفتم که کفن را باز نموده و صورت او را بروى خاک بگذارم، و بعد بروى او خشت نهاده و خاک بریزم و تسویه کنم؛ ناگهان دیدم دریچه ایست، از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگى است، درختهاى سر سبز سر به هم آورده و داراى میوههاى مختلف و متنوّع است.
از دَرِ این باغ یک راهى است بسوى قصر مجلّلى که در تمام این راه از سنگ ریزههاى متشکّل از جواهرات فرش شده است.
من بى اختیار وارد شدم و یکسره بسوى آن قصر رهسپار شدم، دیدم قصر با شکوهى است و خشتهاى آن از جواهرات قیمتى است؛ از پلّه بالا رفتم، در اطاقى بزرگ وارد شدم، دیدم شخصى در صدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادى نشستهاند.
سلام کردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد دیدم افرادى که در اطراف اطاق نشستهاند از آن شخصى که در صدر نشسته پیوسته احوالپرسى مىکنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال مىکنند و او پاسخ میدهد.
و آن مرد مبتهج و مسرور به یکایک از سؤالات جواب میگوید. قدرى که گذشت ناگهان دیدم که مارى از در وارد شد و یکسره بسمت آن مرد رفت و نیشى زد و برگشت و از اطاق خارج شد.
آن مرد از درد نیش مار، صورتش متغیّر شد و قدرى به هم برآمد، و کم کم حالش عادّى و بصورت اوّلیّه برگشت.
سپس باز شروع کردند با یکدیگر سخن گفتن و احوالپرسى نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن.
ساعتى گذشت دیدم براى مرتبه دیگر، آن مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت.
آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهرهاش دگرگون شد و سپس به حالت عادّى برگشت.
من در این حال سؤال کردم: آقا شما کیستید؟ اینجا کجاست؟ این قصر متعلّق به کیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش میزند؟
گفت: من همین مردهاى هستم که هم اکنون شما در قبر گذاردهاید، و این باغ بهشت برزخى من است که خداوند به من عنایت نموده است، که از دریچهاى که از قبر من به عالم برزخ باز شده است پدید آمده است.
این قصر مال من است، این درختان با شکوه و این جواهرات و این مکان که مشاهده مىکنید بهشت برزخى من است، من آمدهام اینجا.
این افرادى که در اطاق گرد آمدهاند ارحام من هستند که قبل از من بدرود حیات گفته و اینک براى دیدن من آمدهاند و از بازماندگان و ارحام و أقرباى خود در دنیا احوالپرسى نموده و جویا میشوند، و من حالات آنان را براى اینان بازگو میکنم.
گفتم این مار چرا تو را میزند؟
گفت: قضیّه از این قرار است که من مردى هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زکات، و هر چه فکر میکنم از من کار خلافى که مستحقّ چنین عقوبتى باشم سر نزده است، و این باغ با این خصوصیّات نتیجه برزخى همان اعمال صالحه من است؛ مگر آنکه یک روز در هواى گرم تابستان که در میان کوچه حرکت میکردم، دیدم صاحب دکّانى با یک مشترى خود گفتگو و منازعه دارند؛ من رفتم نزدیک براى اصلاح امور آنها، دیدم صاحب دکّان مىگفت: سیصد دینار (شش شاهى) از تو طلب دارم و مشترى مىگفت: من پنج شاهى بدهکارم.
من به صاحب دکّان گفتم: تو از نیم شاهى بگذر، و به مشترى گفتم: تو هم از نیم شاهى رفعِ ید کن و به مقدار پنج شاهى و نیم بصاحب دکّان بده.
صاحب دکّان ساکت شد و چیزى نگفت؛ ولى چون حقّ با صاحب دکّان بوده و من به قدر نیم شاهى به قضاوت خود- که صاحب دکّان راضى بر آن نبود- حقّ او را ضایع نمودم، به کیفر این عمل خداوند عزّ و جلّ این مار را معیّن نموده که هر یک ساعت مرا بدین منوال نیش زند، تا در نفخ صور دمیده و خلائق براى حساب در محشر حاضر شوند، و به برکت شفاعت محمّد و آل محمّد علیهم السّلام نجات پیدا کنم.
چون این را شنیدم برخاستم و گفتم: عیال من در خانه منتظر است، من باید بروم و براى آنان افطارى ببرم. همان مردى که در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه کرد، از در که خواستم بیرون آیم یک کیسه برنج به من داد، کیسه کوچکى بود، و گفت: این برنج خوبى است، ببرید براى عیالاتتان.
من برنج را گرفته و خداحافظى کردم و آمدم بیرون باغ، از دریچهاى که داخل شده بودم خارج شدم، دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روى زمین افتاده و دریچهاى نیست؛ از قبر بیرون آمدم و خشتها را گذارده و خاک انباشتم و به صوب منزل رهسپار شدم و کیسه برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم.
و مدّتها گذشت و ما از آن برنج طبخ میکردیم و تمام نمىشد، و هر وقت طبخ میکردیم چنان بوى خوشى از آن متصاعد میشد که محلّه را خوشبو میکرد. همسایهها مىگفتند: این برنج را از کجا خریده اید؟
بالاخره بعد از مدّتها یک روز که من در منزل نبودم، یک نفر به میهمانى آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ میکند و آن را دَم میکند، عطر آن فضاى خانه را فرا میگیرد، میهمان مىپرسد: این برنج از کجاست که از تمام اقسام برنجهاى عنبر بو خوشبوتر است؟
اهل منزل، مأخوذ به حیا شده و داستان را براى او تعریفمى کنند.
پس از این بیان، آن مقدارى از برنج که مانده بود چون طبخ کردند دیگر برنج تمام میشود.
آرى اینها غذاهاى بهشتى است که خداوند براى مقرّبان درگاه خود روزى میفرماید
معادشناسى(ج2)------------------------، ص: 221نویسنده: آیةاللّه سید محمد حسین حسینى طهرانى