در زمان رسول خدا صلى الله علیه و آله، در شهر مدینه مردى بود با چهرهاى آراسته و ظاهرى پاک و پاکیزه، آنچنان که گویى در میان اهل ایمان انسانى نخبه و برجسته است.
او در بعضى از شبها به دور از چشم مردمان به دزدى مىرفت و به خانههاى اهل مدینه دستبرد مىزد.
شبى براى دزدى از دیوار خانهاى بالا رفت، دید اثاث زیادى در میان خانه قرار دارد و جز یک زن جوان کسى در آن خانه نیست!
پیش خود گفت: مرا امشب دو خوشحالى است، یکى بردن این همه اثاث قیمتى، یکى هم درآویختن با این زن!
در این حال و هوا بود که ناگهان برقى غیبى به دل او زد، آن برق راه فکرش را روشن ساخت، بدین گونه در اندیشه فرو رفت، مگر من بعد از این همه گناه و معصیت و خلاف و خطا به کام مرگ دچار نمىشوم، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مؤاخذه نمىکند، آیا در آن روز مرا از حکومت و عذاب و عقاب حق راه گریزى هست؟
آن روز پس از اتمام حجّت باید دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم براى ابد بسوزم. پس از اندیشه و تأمل به سختى پشیمان شد و با دست خالى به خانه خود برگشت.
چون آفتاب صبح دمید، با همان قیافه ظاهر الصلاحى و چهره غلط انداز و لباس نیکان و صالحان به محضر پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و در حضور آن حضرت نشست، ناگهان مشاهده کرد صاحب خانه شب گذشته، یعنى آن زن جوان به محضر پیامبر شرفیاب شد و عرضه داشت: زنى بدون شوهر هستم، ثروت زیادى در اختیار من است، قصد داشتم شوهر نکنم، شب گذشته به نظرم آمد دزدى به خانهام آمده، اگرچه چیزى نبرده ولى مرا در وحشت و ترس انداخته، جرأت اینکه به تنهایى در آن خانه زندگى کنم برایم نمانده، اگر صلاح مىدانید شوهرى براى من انتخاب کنید.
حضرت به آن دزد اشاره کردند، آنگاه به زن فرمودند که اگر میل دارى تو را هم اکنون به عقد او درآورم، عرضه داشت: از جانب من مانعى نیست. حضرت آن زن را براى آن شخص عقد بست، با هم به خانه رفتند، داستان خود را براى زن گفت که آن دزد من بودم که اگر دست به دزدى زده بودم و با تو چند لحظه بسر مىبردم، هم مرتکب گناه مالى شده بودم و هم آلوده به معصیت شهوانى و بدون شک بیش از یک شب به وصال تو نمىرسیدم آن هم از طریق حرام، ولى چون به یاد خدا و قیامت افتادم و نسبت به گناه صبر کردم و دست به جانب محرمات الهیه نبردم، خداوند چنین مقدر فرمود که امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگى خوشى داشته باشم
عبرت آموز، ص: 97 تالیف استاد شیخ حسین انصاریان