مرد فقیری، غلامهای عمید خراسانی را دید که لباسهای بسیار زیبا و پیراهنهای دیبا بر تن دارند. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! بنده پروری را از عمید خراسانی یاد بگیر که غلامهایش را با لباس زربافت و زیبا میآراید.»
از قضا پس از اندک زمانی، بین عمید و یکی از امیرانش، جنگی در گرفت و عمید شکست خورد و فرار کرد. امیر، غلامهای عمید را دستگیر کرد و هر چه به آنها وعده و وعید داد و هرچه آنها را شکنجه کرد تا جای گنجینه عمید را به او بگویند نگفتند.
وقتی آن مرد فقیر، وفا و همت والای آنها را دید، خودش انصاف داد و گفت: «بندگی را هم باید از بندگان عمید خراسانی یاد گرفت.» (1)
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند
1. الکلام یجر الکلام، ج 1، ص 181.