بعد از این که مدتها دنبال دخترى باوقار و با شخصیت گشتیم که هم خانوادهى اصیل و مؤمنى داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمهام دخترى را به ما معرفى کرد. وقتى پرسیدم از کجا مىداند این دختر همان کسى است که من مىخواهم، گفت: راستش توى تاکسى دیدمش. از قیافهاش خوشم آمد. دیدم همانى است که تو مىخواهى. وقتى پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم. دم در خانهشان به طور اتفاقى بابایش را دیدم که داشت با یکى از همسایهها حرف مىزد. به ظاهرش مىخورد که آدم خوبى باشد. خلاصه قیافهى دختره که حسابى به دل من نشسته بود، گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور مىکنم.
ما وقتى حرفهاى محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم. گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟ از پا افتادیم، همین را دنبال مىکنیم. ان شاء اللَّه خوب است.
این طورى شد که رفتیم به خواستگارى آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه کارهاند؟
ادامه مطلب ...