پایتخت معنوی جهان اسلام

پایتخت معنوی جهان اسلام

سامانه فیش های تبلیغی ما
پایتخت معنوی جهان اسلام

پایتخت معنوی جهان اسلام

سامانه فیش های تبلیغی ما

طنز - مراسم خواستگارى‏

بعد از این که مدت‏ها دنبال دخترى باوقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده‏ى اصیل و مؤمنى داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه‏ام دخترى را به ما معرفى کرد. وقتى پرسیدم از کجا مى‏داند این دختر همان کسى است که من مى‏خواهم، گفت: راستش توى تاکسى دیدمش. از قیافه‏اش خوشم آمد. دیدم همانى است که تو مى‏خواهى. وقتى پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم. دم در خانه‏شان به طور اتفاقى بابایش را دیدم که داشت با یکى از همسایه‏ها حرف مى‏زد. به ظاهرش مى‏خورد که آدم خوبى باشد. خلاصه قیافه‏ى دختره که حسابى به دل من نشسته بود، گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور مى‏کنم.
ما وقتى حرف‏هاى محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم. گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟ از پا افتادیم، همین را دنبال مى‏کنیم. ان شاء اللَّه خوب است.
این طورى شد که رفتیم به خواستگارى آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه کاره‏اند؟  - دانشجو هستند.
- مى‏دانم دانشجو هستند. شلغشان چیست؟
- ما هم همان شغلشان را عرض کردیم.
- یعنى ایشان بابت درس خواندن پول هم مى‏گیرند.
- نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس مى‏خوانند:
به اندازه‏ى هیکلشان پول مى‏دهند.
- پس بیکار هستند.
- اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسى است. قرار است مهندس شوند
پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگرى بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمى‏دهیم، بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایى کرد.
عمه خانم که مى‏خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توى دست هم، آن قدر با خانواده‏ى دختر صحبت کرد تابالاخره راضى شدند. فعلًا به شغل دانشجویى ما اکتفا کنند، به شرط این که تعهد کتبى بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار، این طورى شد که ما دوباره رفتیم خواستگارى.
پدر دختر گفت: و اما... مهریه، به نظر من هزار تا سکه‏ى طلا...
تا اسم «هزار تا سکه‏ى طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدرِ دختر بقیه‏ى حرفش را بزند بلند شد که برود؛ اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که: بابا هزار تا سکه که چیزى نیست؛ مهریه را کى داده کى گرفته.... بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود. پدر دختر گفت: میل‏

خودتان است. اگر نمى‏خواهید، مى‏توانید بروید سراغ یک خانواده‏ى دیگر.
بابام گفت: نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
- اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام که دیگر حسابى کفرى شده بود، گفت: بابا جان! بلند شدم کمر بندم را سفت کنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت: بله، هزار تا سکه‏ى طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون؛ ولى باز هم بستگان راضى‏اش کردند که‏اى بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد که فرقى نمى‏کند. هر دو مى‏خواهند با هم زندگى کنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخى نشست. پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟ بابام گفت: نخیر! دفعه‏ى قبل شلوارم را خیلى بالا کشیدم بوده داشتم میزانش مى‏کردم!.
پدر دختر گفت: بله، داشتم مى‏گفتم دو دانگ خانه و یک حج. مبارک است ان شاء اللَّه‏
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چى چى را مبارک است؟ مگر در دنیا فقط همین یک دختر است. و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم، کفش‏هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش‏هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه‏مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود. آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضى کرد که فعلًا اسمى‏

از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد. بعداً یک فکرى بکنند.
پدر دختر گفت: و اما شیربها. شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ....
بعد زیر چشمى نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند مى‏شود یا نه. وقتى آرامش بابام را دید ادامه داد: به اضافه وسایل چوبى منزل.
بابام حرف او را قطع کرد: منظورتان از وسایل چوبى همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخى گفت: نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخورى و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت: ولى آقاجان، پسر ما عادت ندارد روى تخت بخوابد. ناهارش را هم روى زمین مى‏خورد. اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت: ولى این‏ها باید باشد، اگر نباشد، کلاس ما زیر سؤال مى‏رود.
و بعد از کمى گفتمان و فحشمان، کفش‏هاى ما رفت وسط کوچه.
دوباره عمه خانم دست به کار شد. انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبى را خط بکشند؛ و ما دوباره به خانه‏ى آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسأله‏ى جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه‏اى از کلاس گذاشتن‏هاى باباى آن دختر را جواب گفته باشد. این بود که تا صحبت‏ها شروع شد، بابام گفت: در رابطه با جهیزیه ...!
پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت: البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم‏

نیست.
بابام گفت: اتفاقاً در طایفه‏ى ما رسم است، خوبش هم رسم است. شما که نمى‏خواهید جهیزیه بدهید، پس براى چى از ما شیربها مى‏خواهید؟
- شیربها که ربطى به جهیزیه ندارد. شیربها پول شیرى است که خانمم به دخترش داده. او دو سال تمام شیره‏ى جانش را به کام دخترى ریخته که مى‏خواهد تا آخر عمر در خانه‏ى پسر شما بماند. بابام گفت: خب مى‏خواست شیر ندهد. مگر ما مى‏گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟ اگر با ما بود مى‏گفتیم چایى بدهد تا ارزان‏تر در بیاید. مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما کلفت هم مى‏خواهد.
بابام گفت: چه بهتر. یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه‏ى پسرم.
- نخیر کلفت را باید داماد بگیرد. دختر من که نمى‏تواند آن جا حمالى کند.
- حالا کى گفته دخترتان مى‏خواهد حمالى کند؟
مگر مى‏خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه‏ى گچ و سیمان؟ کفش‏هاى ما طبق معمول وسط کوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت: محل عروسى باید آبرومند باشد. اولًا، رسم ما این است که سه شب عروسى بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهز و عالى.
بابا گفت: مگر دارید به پسر خشایار شاه زن مى‏دهید؟ اصلًا مگر ما باید طبق رسم شما

عمل کنیم؟
کفش‏ها طبق معمول وسط کوچه!!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمى‏کردند، خودمان کفش هایمان را مى‏بردیم وسط کوچه مى‏پوشیدیم.
باباى دختر گفت: ان شاء اللَّه آقا داماد براى دختر ما یک خانه‏ى دربست چهارصد مترى در بالاى شهر مى‏گیرد.
بابام گفت: خانه براى چى؟ زیر زمین خانه‏ى خودم هست. تعمیرش مى‏کنم. یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن مى‏سازم، مى‏شود یک واحد کامل. پدر دختر گفت: نه ما آبرو داریم، نمى‏شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟ بس کنید دیگر، این کارها چیست؟ مگر توى دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش مى‏کنید؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم. اصلًا ما زن نخواستیم. مگر یک دانشجو مى‏تواند معجزه کند که این همه خرج برایش مى‏تراشید؟
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچه‏ى آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طورى شد که ما دیگر عطاى آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم.
یک سال از آن ماجرا گذشت. من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلًا به فکرش نبودم. یک روز صبح، وقتى در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردى خورد

که پشت در ایستاده بودند. مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فورى دستش را انداخت. با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.
کمى که دقت کردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند. لبخندى زدم و گفتم: بفرمایید تو.
پدر دختر گفت: نه... نه... قصد مزاحمت نداشتیم. فقط مى‏خواستم بگویم که چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم.
من که خیلى تعجب کرده بودم، گفتم: ولى ما که همان پارسال حرف‏هایمان را زدیم.
خودتان هم که دیدید وضعیت ما طورى بود که نمى‏خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم.
پدر دختر لبخندى زد و گفت: اى آقا... کدام بریز و بپاش؟... یک حرفى بود زده شد، رفت پى کارش. توى تمام خواستگارى‏ها از این چیزها هست. حالا ان شاء اللَّه کى خدمت برسیم، داماد گُلم؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مى‏کشید، گفتم: آخه... چیز....
راستش شغلِ من...
- اى بابا... شغل به چه درد مى‏خورد. دانشجویى خودش بهترین شغل است. من همه جا گفته‏ام دامادم یک مهندس تمام عیار است.
- آخه هزار تا سکه هم...
- اى بابا.. شما چرا شوخى‏هاى آدم را جدى مى‏گیرید. من منظورم هزار تا سکه‏ى بیست و پنج تومانى بود.
ولى دو دانگ خانه...

پدر عروس: بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم.
- سفر حج هم...
- راستى خوب شد یادم انداختید. اگر مى‏خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.
- دو میلیون تومان شیربها هم که...
- چى؟ من گفتم دو میلیون تومان؟ من غلط کردم. من گفتم دو میلیون ریال.
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم...
- اى بابا... خانم من کلًا به دخترم چهار، پنج قوطى شیر خشک داده که آن هم پولش چیزى نمى‏شود. مهمان ما باشید.
- در مورد جهیزیه گفتید...
- گفتم که... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده‏ام. بیایید ببینید. اگر کم بود، بگویید باز هم بخرم.
- اما قضیه‏ى آن کلفت...
- آى قربون دهنت... دختر من کلفت شماست. خودم هم که نوکر شما هستم، داماد عزیزم!... خوش تیپ من!... جیگر!... با حال!...
وقتى دیدم پدر دختر حسابى گیر داده و نمى‏خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم. با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلى خوب است. من هم خیلى دوست دارم با خانواده‏ى شما وصلت کنم. اما...

پدر دختر با خوشحالى دست‏هایش را به هم مالید و گفت: دیگر اما ندارد... مبارک است ان شاء اللَّه.
گفتم: اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند. پدر دختر گفت:
یعنى تو... در همین موقع خانمم از پله‏هاى زیر زمین بالا آمد. مرا که دید لبخندى زد و گفت: وقتى که از دانشگاه برگشتى، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر براى ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم: چشم، حتماً چیز دیگرى نمى‏خواهى؟
- نه، فقط مواظب باش.
- تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین. رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم: ببخشید من کلاس دارم؛ دیرم مى‏شود خداحافظ.
و راه افتادم به طرف دانشگاه.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد